غزل رستمی غزل رستمی ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

تک ★ آسمون

ghazal naz

چند روزیه خیلی عصبانی شدی گلم . هر وقت مامان می خواد نماز بخونه بدو بدو میایی پشتم می گی اکبر (یعنی نماز) وقتی هم عصبانی می شی موهاتو می کشی  به داداشی می گی داداس تازه یاد گرفتی بهت می گم برو جارو رو بیا بدو بدو می ری میاری آخه چقد باهوشی؟ جارو رو هم می گی جادو  از صبح هم که نخوابیدی تازه الان خوابیدی   ...
7 ارديبهشت 1390

شعر

از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد با کفشای طلا و  پیرهنی از زر اومد   آهسته تو آسمون چرخی زد و هی خندید ستاره ها رو آروم از توی آسمون چید   با دستای قشنگش ابرا رو جابه جا کرد از اون بالا با شادی  به آدما نیگا کرد   دامنشو تکون داد رو خونه ها نور پاشید آدمها خوشحال شدن خورشید بااونها خندید ...
7 ارديبهشت 1390

شعر

چتر نی نی یه روز بابای نی نی وقتی اومد به خونه آورد برای نی نی یه چتر بچه گونه حالا نی نی به چترش خیلی علاقمنده گاهی اونو می بوسه باز میکنه می بنده گاهی توی حیاطه می گیره چتر و بالا ولی هنوز یه بارون نیومده تا حالا هر روز به ابرهای میگه: بارون بشین ببارین فکر میکنم که اصلا چترمو دوست ندارین    
7 ارديبهشت 1390

پری

پری قصه ام من تنها و خسته ام منزاه خونه م تو جنگل دور دلم اسیر یک نور روزا میشینم تنها قصه میگم با گلها منتظره یه شازدم شازده بیاد تو قصه م سوار اسب سفید زیبا مثل یه خورشید دست منو بگیره برام آواز بخونه بریم دوان و شادان تو دشت وتوی دامان گلهای رنگ و وارنگ سرخ و بنفش و زرد رنگ پروانه های رقصان خندان و خوب و شادان می رقصند دور گلها می خونند شعر دلها نقش می زنند طبیعت سپاس و حمد خلقت من و توهم بخندیم دنیا را خوب ببینیم مبادا غمگین بشین مثل من تنها بشین دنیا پر از خوبی دنیا همش شادی خوبی هارا بب...
7 ارديبهشت 1390

داستان موش کوچولوی شجاع

  روزی روزگاری موشی بود که درون لانه ای زندگی می کرد. لانه ی خانواده ی آن موش از سرزمین موش ها خیلی دور بود. اما آن موش تا به حال هیچ گاه بیرون از لانه نرفته بود. هیچ کدام از خانواده ی موش ها در نزدیکی آن ها زندگی نمی کردند. چون این موش نزد نا مادری و نا پدری خود بزرگ شده بود. او زمانی که تازه به دنیا آمده بود پدر و مادرش زیر پای یک شیر بزرگ له شدند و فقط او که در لانه مانده بود زنده ماند. دوستان پدر و مادرش که هیچ بچه ای نداشتند او را به فرزندی قبول کردند و بعد از مرگ آن دو نتوانستند خود را به سرزمین موش ها برسانند و در همان جا درون لانه شان زندگی کردند. آن ها بعد از حادثه هیچ گاه به موش کوچولو اجازه ی بیرون رفتن را ندادند و همیش...
7 ارديبهشت 1390

داستان بلبل

    در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی می کردند و آواز می خواندند.در فصل بهار وقتی درختان پر از شکوفه های رنگارنگ می شدند، پرنده ها با شادی به پرواز در می آمدند و روی شاخه های درختان می نشستند و زیباتر از همیشه، آواز می خواندند. در این باغ بلبلی بود که صدایش از صدای تمام پرنده ها زیباتر بود. وقتی آواز می خواند، همه ساکت می شدند تا صدای او را بشنوند.تمام حیوانات و آدم هایی که در باغ بودند،بلبل و صدایش را دوست داشتند.بلبل که می دانست خوش آوازترین پرنده ی این باغ است، مغرور شده بود. او به کسانی که با اشتیاق به صدایش گوش می دادند بی اعتنایی می کرد و حاضر نبود با هیچ کدام از آنها دوست باشد. یک روز وقتی دید پرنده ها ساکت ش...
7 ارديبهشت 1390

سوال

دویدم ودویدم به یك سؤال رسیدم كیه كه توی دنیا ماهی می ده به دریا؟ برف و تگرگ می سازه درخت و برگ می سازه؟ به بلبلا آواز می ده به موش دم دراز می ده به آدمها خواب می ده آفتاب و مهتاب می ده جواب تو آسونه خدای مهربونه هر بچه ای می دونه شاعر : ناصر كشاورز ...
7 ارديبهشت 1390